وبلاگ گروهی بازاریابی بین الملل

مطالب بازاریابی , استراتژی و فروش در مقیاس جهانی

وبلاگ گروهی بازاریابی بین الملل

مطالب بازاریابی , استراتژی و فروش در مقیاس جهانی

روایتی خواندنی از یک استاد روانشناسی:

شب بود، اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت تنگ به تن می کند. او هر روز به جای غذا دادن به حیوانات، جلوی آینه به موهایش ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست؛ چون او به موهای خود گلد می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند؛ چون او با پطروس چت می کرد. پطروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. روزی پطروس دید که سد سوراخ شده است، اما انگشت او درد می کرد، چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و ازاین رو در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم ختم او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود؛ اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی دید کوه ریزش کرده است، اما حوصله نداشت.

ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. او چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. تمام مسافران و کبری مردند؛ اما ریز علی بدون توجه به خانه بازگشت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم، همسر ریزعلی، مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلاً حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانان را سیرکند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.

آخرین باری که گوشت قرمز خرید، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد؛ چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به این دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد . . 


نظرات 3 + ارسال نظر
زهرا کاظمی دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:07 ب.ظ

سلام زینب عزیز
واقعا زیبا بود من با این داستان تمام خاطرات دبستانم زنده شدند بسیار لذت بردم ولی از یک لحاظ دیگه به شدت متاثر شدم چون واقعا همه این مسایل رو همه ما از نزدیک احساس میکنیم و واقعیت دارند که ای کاش اینطور نبود. ممنون از مطلب یاد آور کننده ای که گذاشتی هم از جنبه منفی وهم از جنبه مثبت خیلی از مسایل رو برای من یادآوری کرد.

ریحانه دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ب.ظ

به قول میلاو عزیزم ...اوه ه ه ه ه ببین کی اومده به رفقای قدیمی سر بزنه...قافلگیر می کنی باز زینب جان نمی گی پس بیفتم شوخی کردم خیلی خوشحال شدم یاد قدیما می کنی.

تازه خوندمش
تاثر برانگیز بود.واقعا اون همه داستان و درس زندگی که درسشون را پیش همه پس دادن و خوبیشون ثابت شد چرا فقط واسه خودمون نگهشون داشتیم و دیگه تو کتاب های بچه ها نیستند .گاهی بزرگترین اشتباه انجام ندادن یک اشتباه کوچیکه .به نظر قرار بوده چیز نو و جدیدی از دنیای زنده گفته بشه برای بچه ها ولی اخه حالا کمتر ریز علی و پطروس داریم و بیشتر داشتانها شدن چوپان دروغ گو حسنی به مکتب نرفت جاش رفت ... اخه اگر جز این بود که بچه ها چیزی برای تعریف کردن,برای یاد گرفتن مهمتر از اون برای یاد دادن ,داشتن.یادم می یاد اون زمان درس های بزرگی از این داستانها ی کوچیک می گرفتیم و وقتی نتیجه را برای بزرگتر ها تعریف می کردم اونها از فکر ما متعجب می شدن. ولی حالا بچه ها فقط از قهرمان بازی های کامپیوتریشون چیز یاد می گیرن اگر چیزی برای یاد دادن داشته باشن.
درضمن اینقدر هم چت نکنید...باور کن دوشبه زود می رم که بخوابم الانم اگر مرجان نمی کشوندم پای سیستم داشتم خواب 71ام را می دیدم.شایدم این ماجرا خواب 71ام هست هااا!؟؟؟؟؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:11 ب.ظ

ی خورده واضح تر می نوشتین تا ما هم بفهمیم چی نوشتین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد