مردی به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی، از روان پزشک پرسید: «شما چطور میفهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟»
روانپزشک گفت: «ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالی کند.»
مرد گفت: «آهان! فهمیدم. آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.»
روانپزشک گفت: «نه! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر میدارد... شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟»
شرح:
1. راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2. در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود. در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی.
3. همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیستند.
روزی دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد. او آکواریومی شیشه ای ساخت و
با دیواری شیشه ای دو قسمت کرد . در یک قسمت ماهی بزرگی انداخت و در قسمت دیگر
ماهی کوچکی که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگ بود .
ماهی کوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و
دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد… او برای خوردن ماهی کوچک بارها و بارها به طرفش
حمله کرد ، اما هر بار به دیواری نامرئی می خورد . همان دیوار شیشه ای که او را از
غذای مورد علاقش جدا میکرد .
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی
کوچک منصرف شد . او باور کرده بود که رفتن به آن طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچک
کاری غیر ممکن است .
دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی
بزرگ را باز کرد ؛ اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی کوچک حمله نکرد . او هرگز قدم به
سمت دیگر اکواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد . میدانید چرا ؟
آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت ، اما
ماهی بزرگ در ذهنش یک دیوار شیشه ای ساخته بود . یک دیوار که شکستنش از شکستن هر
دیوار واقعی سخت تر بود ؛ آن دیوار باور خودش بود . باورش به محدودیت . باورش به
وجود دیوار . باورش به
ناتوانی
|
|
||||||
|